داستان عربی(1)


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



تاریخ : یک شنبه 18 اسفند 1392
بازدید : 208
نویسنده : جهان پسند

الابتسامةُ الاولی:

الضّابِط: أأنتَ  الّذى سَرَقتَ سيّارةً؟

اللِّص: طبعاً ، لا . فَتِّشْنـﻰ إذا لا تُصَدِّقُ.

افسر : آيا تو همان كسي هستي كه اتومبيلي را دزديده؟

دزد: البتّه كه نه. اگر باور نمي كني؛ مرا بگرد.

 

الابتسامةُ الثانیةُ:

نَظَرَ طفلٌ إلي أخيهِ المولودِ  الّذى كانَ يَبكى بِلا انقطاع ثمَّ قالَ لِأمِّهِ: قُلْتِ إنَّهُ جاءَ مِنَ السَّماءِ؟

 فَأجابَت الأُمّ: نَعَم.

 فقال الطفلُ: كانَ لَهُم حقٌّ طَرَدُوهُ مِن هُناك.

كودكي به برادر نوزادش كه بي وقفه گريه مي كرد نگاه كرد. سپس به مادرش گفت:

 گفتي كه او از آسمان آمده ؟

 مادر جواب داد: بله.

 كودك گفت: حق داشتند او را از آنجا بيرون كنند.

 

الابتسامةُ الثالثةُ:

كانَ رجُلٌ ﻓﻰ قريةٍ مشهوراً بِقُدرِتِهِ علي إصابةِ العَين. ﻓﻰ يومٍ مِن الأيّامِ ،أرادَ رَجُلٌ حسودٌ و فقيرُ الحال أن يؤذىَ أخاهُ اﻟﻐَﻨﻰّ. فَذَهَبَ إلي الرَّجُلِ المشهور بإصابةِ العين و قالَ لَهُ:« أريدُ منك أن تُصِيبَ أخـﻰ بِالعَين. و كانَ الرَّجُلُ المشهورُ بإصابةِ العين ضعيفَ البَصَر. فقالَ لِلرَّجُلِ الحسود: عليك أنْ تأخُذَﻧﻰ إلي المكانِ  الّذى يَمُرُّمِنهُ أخوك كُلَّ يومٍ؛ ثُمَّ أشِرْ إلَيهِ و هو يأتى مِن بَعيد.

فَوَقَفا مَعاً عَلَي الطَّريق و عِندما جاءَ الأخُ اّلغنـﻰّ مِن بعيد؛ قال الحسودُ: « ها هوَ أخى قادِمٌ  مِن بَعيدٍ.» تَعَجَّبَ الرَّجُلُ المشهورُ بِإصابةِ العين و قال: «ياه، إنَّ بَصَرَكَ حادٌّ جِدّاًَ! » و ﻓﻰ الحال فَقَد الأخُ الحسود بَصَرَهُ.

مردي در روستايي به « چشم زدن» معروف بود. روزي از روزها مرد حسود و فقيري خواست كه برادر ثروتمندش را اذيّت كند. پس به سوي مردِ مشهور به «چشم زدن» رفت و به او گفت: از تو مي خواهم كه برادرم را چشم بزني. آن مردِ مشهور به چشم زدن داراي بينايي ضعيفي بود. پس به مرد حسود گفت: بايد مرا به جايي كه برادرت هر روز از آنجا رد مي شود ببري سپس در حالي كه از دور مي آيد به او اشاره كن. سپس با هم بر سر راه ايستادند و وقتي برادر ثروتمند از دور آمد؛ مرد حسود گفت: « اين همان برادرم است كه دارد از دور مي آيد.» مردِ مشهور به چشم زدن، تعجّب كرد و گفت: واي! چشم تو خيلي قوي است!» و در همان لحظه برادر حسود بينايي اش را از دست داد.

الابتسامةُ الرابعة:

سَألَ طفلٌ صديقَهُ: « ماذا تأكُلُ عِندَما تَفتَحُ الثَّلّاجة؟»

فَأجابَ صَديقُهُ : « صَفْقَتَينِ أو ثَلاثَة.»

كودكي از دوستش پرسيد: « وقتي يخچال را باز مي كني چه مي خوري؟ »

دوستش جواب داد : « دو يا سه پس گردني.»

 

الابتسامه الخامسة:

فـﻰ قديمِ الزمان، كانَ مَلِكٌ قوىٌّ يحكُمُ عَلَي المشرق و المغرب . و فـﻰ يومٍ مِنَ الأيّام مَرَّ الملك بِرَجُلٍ يَتَظاهَرُ بِالجُنون. فقالَ لَهُ الملك: « اُطلُبْ شيئاً لِأعطيكَ أيُّها المسكين.»

فَقالَ الرَّجُل: « هذا  الذُّبابُ يُؤذينـى ،فَادْعُهُ أن لا يؤذيَنـى.»

غََضِبَ الملك و قال: « أيُّها المجنون ! اُطْلُبْ شيئاً أقدِرُ عَلَيه.»

فَقالَ الرَّجُلُ مُبتَسماً: « اَنتَ لا تقدِرُ عَلَي طردِ هذا الذُّبابِ الضعيف، فَكَيفَ

أطلُبُ مِنكَ شيئاً ؟!»

در زمان گذشته پادشاهي قوي بر مشرق و مغرب حكومت مي كرد و در روزي از روزها پادشاه از كنار مردي گذشت كه تظاهر به ديوانگي مي كرد. پادشاه به او گفت: چيزي بخواه تا به تو بدهم اي درمانده . مرد گفت: اين مگس اذيتم مي كند از او بخواه كه مرا اذيّت نكند.پادشاه عصباني شد و گفت: اي ديوانه چيزي بخواه كه بر آن قادر باشم. مرد با لبخند گفت: تو قادر به دور كردن اين مگسِ ضعيف نيستي پس چگونه از تو چيزي بخواهم؟!

 

الابتسامة الخامسة:

قالَ الطَّبيبُ لِلمريض:

« يَجِبُ عَلَيكَ أنْ تأكُلَ الفاكِهَةِ بِقِشرِها. لِأنَّ قِشرَ الفاكهة مفيدٌ.»

قال المريض: « حَسَناً ، سَأفعَلُ ذلك.»

سَألَ الطبيبُ: <و الآن. قُلْ لـﻰ أﻯَّ فاكهـﺔٍ تُحِبُّ ؟>

فأجابَ المريض:< الموز و الرَّقّـﻰ.>

پزشك به بيمار گفت:

< بايد ميوه را با پوستش بخوري. چون پوست ميوه مفيد است.>

مريض گفت: <بسيار خوب، اين كار را انجام خواهم داد.>

پزشك سؤال كرد: « حالا به من بگو چه ميوه اي دوست داري؟»

مريض جواب داد: « موز و هندوانه»

 

 

 

الابتسامةُ السادسة:

قالَت الوالدةُ‌ لِطَفلَتِها:

« اِذهَبـى إلي ساحةِ المنزل و ﭐنْظُرى هل السَّماءُ صافيةٌ أم غائمةٌ؟

ذَهَبَت الطفلةُ ثُمَّ رَجَعَت و قالَتْ:

« آسفة يا والدتى، لِأنَّنـى ما قَدَرْتُ أنْ أنظُرَ إلي السَّماءِ؛ لِأنَّ المَطَرَ كانَ شديداً.»

مادر به دختر كوچكش گفت:

« به حياط خانه برو و ببين آسمان صاف است يا ابري؟

كودك رفت ، سپس برگشت و گفت:

«متأسفم مادر، چون من نتوانستم به آسمان نگاه كنم.

آخر باران شديد بود».




:: موضوعات مرتبط: ادبیات , داستان های عربی+ترجمه , ,
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








وبسایت کتابخانه مجازی 92-93

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 152
بازدید دیروز : 119
بازدید هفته : 480
بازدید ماه : 756
بازدید کل : 7417
تعداد مطالب : 532
تعداد نظرات : 31
تعداد آنلاین : 1

RSS

Powered By
loxblog.Com